دير جنبيديم !
خاطره ای از سردار شهید حاج خداکرم
يكي از همكارانمان كه درجة بالاي نظامي هم نداشت ، سخت مريض شده بود .
به سردار گفتم : فلاني وضعيت مناسبي ندارد و آنگونه كه از قرائن پيداست ، احتمالاً ماندني نيست .
سردار، در خود فرو رفت و گفت : مدتي است كه مي خواهم براي خانواده هاي نيرو فكري بكنم ؛ ولي مشكلات ، امانم نمي دهد .
عجيب بود . سردار هميشه در حال تلاش بود ؛
اما به يك چنين قضايايي كه مي رسيد ، باز هم از خودش گله مي كرد .
به هر حال ، آن روز به خانة همكارمان رفتيم . بايد سردار را آن جا مي ديديد.
اين مرد عرق كرده بود ، زير و رو شد ه بود . ظاهراً خودش را نباخت .
بگو و بخند مي كرد و اميدواري و دلداري مي داد ؛
كلي بچه هاي همكارمان را تحويل گرفت و در مشت هر كدامشان مقداري پول گذاشت .
از درس و مشقشان پرسيد . با آن ها بازي كرد و ... .
وقتي از خانه بيرون آمديم ، زد زير گريه و گفت : غافل مي شويم !
جواب خدمتگزار ملت را اين گونه مي دهيم . اين ستم است . خدا مرا ببخشد .
گاهي اوقات فكر مي كنم كه دارم كاري مي كنم ؛ ولي مي بينم از مشكلات عقبم . چند روز بعد همكارمان فوت كرد .
خبرش به سردار رسيد . از همانجا آستين همت را بالا زد و تمام كارها را شخصاً به انجام رساند ؛ مراسم گرفت ، پول جمع كرد و براي بازمانده ها خانه ساخت . روز چهلم آن بندة خدا ، در خانة جديدش حضور يافتيم . حاجي به گونه اي حرف زد كه دلمان برايش سوخت . او گفت : اي كاش خودش هم بود . دير جنبيديم بابا ! خيلي دير!
نظرات شما عزیزان: